لطفا صبر کنید
مذهبی
وبلاگی کاملا مذهبی
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||
شنبه 2 مهر 1390برچسب:داستان هایی از حضرت سلیمان,حضرت سلیمان, :: 1:16 :: نويسنده : سید محمد علی شفیعی
روزی حضرت سلیمان گنجشك نری را دید كه به همسرش میگفت: «چرا خود را از من دور میكنی، من اگر بخواهم قبّه قصر سلیمان ـ علیه السلام ـ را به منقارم میگیرم و آن را در درون دریا میافكنم!» سلیمان ـ علیه السلام ـ از سخن او خندید، سپس آن دو گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: «تو چگونه میتوانی قبه قصر سلیمان را به منقار بگیری و به دریا بیفكنی؟!» گنجشك گفت: «نه ای رسول خدا! چنین توانی ندارم، ولی مرد گاهی نزد همسرت خود را بزرگ جلوه میدهد و لاف و گزاف میگوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.» حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ به گنجشك ماده گفت: «چرا خود را در اختیار همسرش قرار نمیدهی، با این كه او تو را دوست دارد؟» گنجشك ماده در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا او عاشق نیست بلكه ادعای عشق میكند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق میورزد.» این سخن اثر عمیقی در قلب سلیمان نهاد، به طوری كه گریه شدیدی كرد، و از مردم دوری نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.[4] ادامه مطلب ... درباره وبلاگ
![]() ![]() ![]() آخرین مطالب
![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]()
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |