لطفا صبر کنید

مذهبی
 
مذهبی
وبلاگی کاملا مذهبی
 
چهار شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 23:56 ::  نويسنده : فاطمه شیدا

 

این داستانی كه در زیر نقل می شود یك داستان كاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است :

 

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی كند. توضیح اینكه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب كرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ كه در یک قسمت تاریک آنهم بدون كوچكترین حرکت، یك مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !

 

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا كه چه عشق قشنگی ! یك موجود كوچك با عشقی بزرگ ! عشقی كه برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه كوتاهی نكرده بود !


اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می تونیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می تونیم چرا كه باید به خود آییم و بخواهیم و بدانیم، ‏که انسان باشیم...

 

نقل از شقایق کویر زرند

 

به گزارش وبلاگستان مشرق، مهدی مشکینی در مطلب اخیر وبلاگ "سرزمین شلمچه" نوشت: حجت‌الاسلام علیرضا جهانشاهی یا همان طلبه سیرجانی؛ پای سفره دلش که بنشینی دلت می شکند.

 

 

از این که او کیست، چه می‌خواهد و چه می گوید بگذریم او اکنون زائر حضرت عبدالعظیم الحسنی است ...به کلبه کوچکش که مهمان و با احساساتش همراه شوی، خواهی شنید " هیچ گاه خسته نشده ام چراکه شهدا می گفتند بسیجی خستگی را خسته کرده اما بسیجی هم دل دارد و شیشه ای دلش اگر با سنگ های نزدیکانش هدف شود؛ خواهد شکست".



ادامه مطلب ...
سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:درد دلی با شهدا, :: 21:6 ::  نويسنده : سید محمد علی شفیعی

اي رزمندگان ! چه زود تمام شد ! چه زود تمام شد آن دلخوشیتان که از در خانه زیر سایه و در پناه قرآن و با دعاهای مادر که آرزوی شهادت را داشتید و با لباس خاکی که پشت آن درج شده بود " میروم تا انتقام مادرم زهرا را بگیرم " به جنگ می رفتید ...

 

شهدا کجایید که ببینید که آن لباس خاکی شما به لباسهایی که دخترها با آستین کوتاه و پسرها با آستین حلقه ای تبدیل شده هست و دیگر حرمت را نگه نمیدارند و البته خدا را شکر میکنم که نیستید و ببینید نمیدانم شاید شما بودید این طور نمیشد به هر حال کجایید که ببینید ...

 

شهدا میخواهم بدانم که چرا این قدر زود فراموش شدید ! و چرا این قدر زود از ذهن ما رفتید ما مردمانی که شاید ادعای این را هم داشته باشیم که شما را میشناسیم و با عکس شما آشنا هستیم اما چرا عکس کار شما عمل میکنیم خدا میداند ؟ و هر روز آرزو میکنم که شما دست ما جوانان را بگیرید ، شهدا مگر چه تفاوتی بین جوانی شما و جوانان حال وجود دارد البته راست هست که میگویند رزمنده ی دهه ی 60 با رزمنده ی دهه ی 90 فرق دارد و واضح هم هست [ لااله الا الله ] آن زمان شما جنگیدید که ما در آسایش باشیم ولی جوانان امروز جنگ با کسی دیگر دارند که نام زیبای وی صاحب الزمان هست .

 

 

 

" فرج آقا امام زمان را برسون "

 

 

منبع

روز کم کم به پایان میرسید و خورشید در حال فرونشستن بود. مرد بساط خود را جمع نمود.با وجود خستگی از اینکه توانسته بود کالاهای خود را با قیمت مناسبی به فروش برساند راضی به نظر میرسید.به سمت منزل حرکت کرد.نگاهی به سکه هایش انداخت.امروز میتوانست مایحتاج خانه را تهیه کند.با خود گفت:امان از این سکه ها که  برای  بدست آوردنش چه قدر باید تلاش کرد؟

به یاد سخن مولای بزرگوار خود امام باقر (ع) افتاد.هنگامی که به فرزندش جعفر بن محمد (ع) در باره پول و  وظیفه مردم دربرابر آنها از ایشان پرسیده بود امامم باقر(ع)  با همان نگاه و چهره دوست داشتنی همیشگی فرمود:((این ها سکه های خداست روی زمین خداوند آن ها را وسیله ای جهت سر و سامان یافتن زندگی مردم قرار داده است و به وسیله آن ها کارهای مردم رو به راه و نیازهایشان برطرف میشود)).


از یاد آوری این سخن لبخند رضایت بر لبانش نشست و اشک شوق در چشمانش حلقه زد.به شکرانه رحمت و هدیه خداوند بر سکه ها بوسه زد.حال میدانست که آن ها متعلق به خداوند و امانت او در دستان وی است.با شوق و امید بر سرعت گام های خود افزود.چیزی به اذان مغرب نمانده بود.هنوز مایحتاج خانه را تهیه نکرده بود.


منبع: کتاب غیرت باقری

شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 20:0 ::  نويسنده : سید محمد علی شفیعی

آغاز شهادت همیشه با معراج و عروجی روحانی همراه است و این برای انها پیام آور شهادت هستند به سان صبری است که پیام آور شهادت هستند به سان صبری است که بر شهادت آغاز می کنند. چرا که از همان روزهای نخست وقتی مجلس ذکر شهاید برپا میشود خانواده وی مثل یک شمع در حضور رهروان شهید پرتو افشانی می کنند میگرینند ولی اشک غم نیست از شهید خود میگویند. اما کلام آنها بی روح و حزن آلود نیست موجی از همه خصایص خون شهید را دارد. قلبشان می تپد گاه از فراق و گاه از عظمت شهید یاد می کنند اما یادآوری آنها یک سخن ساده نیست.



ادامه مطلب ...
سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 11:0 ::  نويسنده : فاطمه شیدا

 

یه شب که من حسابی خسته بودم

همین جــوری چشامو بستـه بـودم

سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد

یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد

تــو خواب دیدم محشر کــبری شده

محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده

خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن

ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن

چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه

به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه

میگه  چـرا این همــه لج می کنیـد

راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد

آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد

بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید

دلای غــم گرفتــه رو شــ­­ــاد کنیــد

بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد

عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد

نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد

مــن بهتون چقد مـــاشالاّ  گفتــم

نیـــــــافریـده بــاریکــلاّ  گفتـــم

من که هـواتونو همیشـه داشتـــم

حتی یه لحظــه گشنه تون نذاشتـم

امــــا شمـا بازی نکــرده باختیـــد

نشـستیـد و خــــدای جعلی ساختیـد

هـر کـدوم از شما خودش خدا شـــد

از مــــا و آیــه های مـا جـدا شــــد

یه جو زمین و این همه شلوغـــی؟

این همه دیــن و مذهب دروغـــی؟

حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن

خــر نبـاشیـن گـــاوو نمـی پرستین

از تـوی جـم یکــی بـُلن شد ایستاد

بُـلند بـُلند هــی صلـــــوات فرستـاد

از اون قیافه هــای پـشـم و پـیـلـی

از اون اعُجـوبـه هـای چـرب و چـیـلی

گف چــرا هیشکی روسری سرش نیست

پس چـرا هیشکی پیش همسرش نیست

چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن

مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟

خــدا بهش گفت بتمـرگ حرف نــزن

اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن

  یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت

  حرف خـدا از گـوش اون تو نـرفـت

  چشاش مـی چرخه نمی دونم چشــه

  آهان می خواد یواشکی جیم بشــه

  دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا

  یواش یواش شـد از جماعت جـــدا

  بــا شکمـی شبیـــه بشکــة نفت

  یهو سرش رو پایین انـداخت و رفت

  قــراولا چـــند تــا بهش ایست دادن

  یــارو وا نستاد تـا جلوش واستـادن

  فوری در آورد واسه شون چک کشید

  گف ببرید وصول کنیـد خوش بشیـد

  دلــــم بـــــرای حــوریـا لـک زده

  دیـر بــرســم یکــی دیگـه تـک زده

  اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه

  تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه

  قراول حضــرت حــق دمش گــــرم

  بـا رشـــوه ی خیلی کلـون نشد نـرم

  گـــوشای یــارو رو گرفت تو دستـش

  کشون کشون برد و یه جایـی بستش

  رشوه ی حاجــی رو ضمیمــه کــردن

  تـوی جهنـم اونــو بیمــه کـــردن

  حاجیــه داشت بـُلند بُـلند غر مـــی زد

  داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد

  خدا بهش گفت دیگه بس کن حاجـی

  یه خورده هم حبس نفس کــن حـاجـی

   

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 9:42 ::  نويسنده : فاطمه شیدا

 

باگذشت 14قرن از طلوع خورشید اسلام وفروغ امامان شیعه وپیشرفت چشم گیر علوم درعرصه های مختلف ازجمله علم پیچیده پزشکی هنوز بیساری ازسوالان بشر درخصوص خود ومسایل مبتلا به باقی مانده است. این درحالی است که علی (ع) میگوید: بپرسید ازمن هرآنچه که درزمین وکهکشانها اتفاق می افتد وچه زیبا اندیشمند مسیحی حسرت میخورد ازسوال ابلهانه آن عرب که باتمسخر تعداد موهای سرش را ازحضرت سوال میکند.
درحالی که اگرسوالی درست از پیشوای اول شیعیان پرسیده میشد و یا حتی از آن ماجرا درس میگرفتند و از10ذخیره الهی پس از او بدرستی بهره میگرفتند شاید امروز انسان اینقدر برای کشف حقایق بشری خود را به زحمت نمی انداخت .

ماجرای مجادله پزشکی امام صادق (ع) با پزشک هندی

ربیع حاجب مى گوید: روزى طبیبی هندى در مجلس منصور کتاب طب مى خواند، در حالى که امام صادق علیه السّلام در آنجا حضور داشت. چون از قرائت مسائل طب فراغت یافت، به امام ششم علیه السّلام گفت: دوست دارى از دانش خود به تو بیاموزم؟ حضرت فرمود: نه، زیرا آنچه من مى دانم از دانش تو بهتر است. طبیب پرسید: تو از طب چه مى دانى؟ فرمود: من حرارت را با سردى، و سردى را با گرمى، رطوبت را با خشکى، و خشکى را با رطوبت درمان مى کنم، و مسأله تندرستى را به خدا وامى گذارم و براى تندرستى دستور پیامبر را به کار مى برم که فرمود:
«شکم خانه درد است، و پرهیز درمان هر دردى است، و تن را به آنچه خوى گرفته باید عادت داد».



ادامه مطلب ...
دو شنبه 5 مهر 1390برچسب:, :: 8:52 ::  نويسنده : فاطمه شیدا

 

1- سنم كم بود، گذاشتندم بي‌سيم‌چي؛ بي‌سيم‌‌چي ناصر كاظمي كه فرمانده‌ي تيپ بود.
چند روزي از عمليات گذشته بود و من درست و حسابي نخوابيده بودم. رسيديم به تپه‌اي كه بچه‌هاي خودمان آنجا بودند. كاظمي داشت با آنها احوال‌پرسي مي‌كرد كه من همان‌جا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد.
وقتي بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيده‌ام، ولي آنجا كلي تغيير كرده بود. يكي از بچه‌ها آمد و گفت:
«برو نمازهاي قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حالي‌ام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيده‌ام. توي تمام اين مدت خودش بي‌سيم را برداشته بود و حرف مي‌زد.

2- وسايل نيروهايم را چك مي‌كردم. ديدم يكي از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، مي‌خوام از درس عقب نيفتم.» كلي خنديدم.

 



ادامه مطلب ...


روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی كه به خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت كردم . وگرنه خلیفه كه ارزشی ندارد.


منبع

درباره وبلاگ

خدایا من در قلب کوچکم چیزی دارم که تو در عرش کبریاییت نداری. من چون تویی دارم و تو چون خود نداری...
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پیوندهای روزانه
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مذهبی و آدرس smashcc.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 142
بازدید هفته : 339
بازدید ماه : 537
بازدید کل : 48601
تعداد مطالب : 113
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



سايبري ها ديدار با رهبري مي خواهند جنبش  وبلاگی حمایت از طلبه سیرجانی